اندرخاطرات خالومُرضی ( آلو شی چاله و چادر تو گِزا )

                                                           بنام خداوندباران

اندرخاطرات خالومُرضی

آلو شی چاله و چادر تو گِزا

«آلو شی چاله»، «تَشِ خورونگ باوِل»، عطرجیجه کباب، نُوم نُوم بارون و چادرِ سیلاغ سیلاغ ما که مثل «توروشپلا» عو از چارگوشه اش می چکی، شروع یه شب خاطره انگیز زمستونی تو جنگل خیس بنه گز، با یه مشت آدم الدنگ و دیوونه بود!

بچه ها مثل موش آبکش شده بودن و به نوبت تو چادر می خزیدن . دلشو خوش بود که مثلا چادر سر پناشونه!  اما چادر ما که قربونش برم اولا”  انگار یه هفته تو بشکه گازوییل خوابونده بودنش کلا آدم رو یاد پمپ بنزین می انداخت! سقفش هم که خودم شماردم صدو بیست و پنج سوراخ کوچک و شانزده شاه سوراخ توپ داشت که به هیچ قطره آبی نه نمی گفت! بیچاره بچه ها هم دل خوشون می دادن و می گفتن خوشی جنگل به همین سختی هاشه دیگه!

چوبها رو داخل چادر آورده بودیم تا خیس نشن و بقول خودمون «چاله » آتش بزرگی وسط اون برپا کرده بودیم. رو آتیش سیخهای جوجه کباب می چرخید و زیر اون سیب زمینی های برشته آب از لب و لوچه ملت راه انداخته بود. صد البته سیب زمینی ها هراز گاهی مورد دستبردهای مرموزی قرار می گرفت و از تعدادشون بصورت تصاعدی کم می شد! بنده خدا محمد هم کمپرسی کمپرسی تو چاله، سیب زمینی خالی می کرد. با تلاش حسین و بقیه سقف چادر بالاخره ایزوگام شد و چند تکه پلاستیک مشکل سوراخهای چادر رو تا حدودی بر طرف کرد. جا تو چادرکم بود و سر وکله مون مرتب با هم تصادف میکرد ، هر کی بیرون می رفت شش نفر سر جاش شیرجه می زدن! دور تادور آتیش هم که سرقفلی خاص خودشو داشت و سرش دعوا بود . «مملی» یه ذغال بزرگ آتش دستش گرفته بود و هر مهاجمی بسمت سیب زمینی ها و چاله حمله ور می شد با تهدید جدی موشک زغالی او مواجه می شد!

حقیر هم مسؤل چرخوندن سیخهای کباب بودم و جرات نمیکردم چشم از جوجه ها بردارم چون با کوچکترین غفلتی دار و ندارمون به یغما می رفت و سرمون بی کلاه می موند. البته بیشتر این حرکتهای سرقت آمیز جهت شوخی و خنده بود و حالت رو کم کنی داشت. کم کم شام آماده شد و نون و کباب و سیب زمینی در عرض نیم ساعت هپولو شد!  البته حسابی به بچه ها چسپید و این لذت غذا خوردن تو چادر و صحرا رو همه هم ولاتی ها و دوستان عزیز خواننده بخوبی تجربه کرده و نیازی به توضیح  نیست که چه صفایی داره و چه حس و حالی.

بارون کم کم بند اومده بود و بچه ها تا پاسی از شب بیرون دور آتیش نشسته بودن. انگار کسی نمیخواست بخوابه هرچی اصرار کردم بابا بگیرین بخوابین اینقدر سرو صدا نکنین من خوابم میاد، بخرجشون نمی رفت که هیچ با تمسخر اعلام می کردن امشب خواب بی خواب می خوای بخوابی برو خونه تون. خلاصه با انواع اقسام سر و صداهایی که از خودشون استخراج می کردن مانع خوابیدن من می شدن. بیشترین صدایی هم که گوشخراش و اعصاب خورد کن بود تقلید صدای روباه! بود که توسط حسین در فرکانسهای مختلف اجرا می شد! صدای گوش نواز بعدی هم که کمی تخصصی تر و باحال تر نواخته میشد تقلید صدای قورباغه توسط غلامرضا بود که آدم عمیقا” حس می کرد قورباغه زیر پتوش رفته و باهاش هم خواب شده! ضرب تنبک مسخره محمود و ترانه های من درآوردی احمد هم که جای خود داشت . مثلا ادای مرحوم آغاسی رو در می اُورد و یهو بلند می شد دستمال دست می گرفت و با کل گروه ارکست حماسی اجرا می کرد بعد دور سر من یزله می گرفتن و رقص سامبای برزیلی برنامه پایانی شون بود! من بد بخت هم چاره ایی نداشتم جز اینکه سرم رو زیر پتو کنم و خودمو بزنم به خواب!

جشن بچه ها وقتی کامل می شد که یه گروه از اراذل و اوباش چادرهای همسایه که تعدادشون هم کم نبود واسه شونشینی و مسخره بازی سمت چادر ما هجوم می اُوردن. دیگه خواب که هیچ آسایش حیوونای زبون بسته جنگل رو هم بهم می زدن و اون بیچاره ها رو  بسمت بخش ساحلی و ماهور فراری می دادن! اولش کلی رو کول هم سوار می شدن و مسابقه الاغ سواری مدرن رو به نمایش می گذاشتن! بعد یک در میون از روی من می پریدن و اگر بهشون بی محلی می کردم چند لگد جانانه هم نصیبم می کردن. برنامه های بعدیشون شامل گِل پِرخک بسمت چادر، پریدن از روی چاله آتیش، تقلید صدای انواع حیوانات اهلی و وحشی ، استفاده از بشکه های آب بجای اسب و بالاخره باکلاس ترین برنامه شون تعریف کردن جوک های بی مزه و داستانهای ترسناک بود که آخر داستان بعد از یه سکوت معنی دار و آهسته حرف زدن ناگهان یه نعره مسخره می ترکوندن و ملت رو بحساب خودشون سکته می دادن! حالا تصور کنین من بدبخت که دو روز بود نخوابیده بودم میخواستم تو این میدون جنگ تو چادر بخوابم!

چند دقیقه ای گذشت و منطقه به شکل مرموزی آروم شد، کمی شک کردم اما با خودم گفتم شاید دور شدن و باید تا سر و کله شون پیدا نشده چرتی بزنم.  نفهمیدم کی خوابم برد که ناگهان احساس کردم تو یه دریاچه یخ افتادم! مثل فنر بالا پریدم تو تاریکی چند نفر رو دیدم که قهقه زنان فرار کردن. زار و زندگیم خیس آب بود لامروتا یه فلاکس کامل آب رو سرم خالی کرده بودن! از خیر خوابیدن تو چادر گذشتم و به خونه برگشتم تو دلم هم می خندیدم هم واسه انتقام نقشه می کشیدم لباسامو عوض کردم ، دوساعتی خوابیدم و ساعت رو روی ۶ صبح گذاشتم. قبل از روشن شدن کامل هوا باید به جنگل برگشتم. میدونستم الان موقع خواب بچه هاست و اونا اول صبح می خوابن. آروم به چادر نزدیک شدم هیچ صدایی نمی اومد کل جنگل ساکت شده بود و از چادرهای دیگه هم خبری نبود. گوشه ی چادر رو بالا زدم چنان بیهوش شده بودن که توپ بلندشون نمی کرد. جای خواب  کم بود و توی هم قفل شده بودن!  سرت رو که داخل چادر می کردی باید ماسک ضد گاز عامل اعصاب بقول رزمنده ها ساخت شرکت دراگر آلمان رو میزدی! آخ آخ انواع اقسام رایحه های شامه نواز از چادر استشمام می شد، سقف چادرهم که کلا رو هوا بود! انگار داشتی وارد فاز۳ و۴ پارس جنوبی می شدی! نشتی شدید گاز بود و مانده بودم با وجود آتیشی که وسط چادر هنوز روشن بود چرا انفجاری صورت نگرفته بود یا گاز گرفتگی رخ نداده بود! سریع عقب نشینی کردم احتمال مسموم شدنم بالا بود!

ولی وقتش بود حسابشونو برسم ، مقداری برگ سبز درخت گز رو جمع کردم ، با هر بدبختی بود وارد اون منطقه شیمیایی شدم! آتش چاله رو زیر و رو کردم و برگهای سبز رو تو چاله چوپوندم دوستان میدونن برگ سبز درخت گز روی آتیش چه میکنه! بعد به سرعت سمت تپه پشت چادر فرارکردم و منتظر عواقب کارشدم .  چند ثانیه نگذشته بود که شبیخون من جواب داد و صدای سرفه و داد و بیداد از چادر بلند شد، دود غلیظی از گوشه کنار چادر بیرون زد مثل چادرهای سرخ پوستی  دود می کرد. کم کم ملت یکی یکی بیرون می پریدن، یکی با شلوارک بیرون پریده بود و داد میزد گاز اشک آور زدن فرارکنین، یکی بشکه بیست لیتری آب رو رو سرش گرفته بود یکی حوله دورسرش کرده بود و می دوید یکی گیج شده بود و از درخت بالا می رفت خلاصه ملت ملنگ و مشنگ از چادر بیرون میومدن و فرار می کردن. تا چند لحظه هیچ کی نمی فهمید چی شده و چه بلایی سرشون اومده. کم کم متوجه برگهای سبز شده و بدنبال عامل جنایت جستجو کردن ، ماندن به صلاح نبود و باید سریع فرار میکردم چون اگر پیدام می کردن احتمال داشت مثل جزیره آدم خوارها کبابم کنن. پس سریع از اون منطقه محو شدم در حالی که بسیار خوشحال بودم که انتقام سختی ازشون گرفتم! تو دلم می گفتم حقشون بود. باید حالیشون می کردم با مرتضی درافتادن چه عواقبی داره و…

اما این شادی انتقام زیاد دووم نیاوُرد و حوالی ظهر بود که یهو یادم اومد ضبط صوت نازنینم رو تو چادر جا گذاشتم و صد افسوس که بعد از ظهرهمون روز اون رو وسط حیاط در وضعیت اسفناکی پیدا کردم بی انصافا بلندگوهاش رو در اُورده بودن و جاش برگ سبز درخت گِز چوپونده بودن !جای همه دکمه هاش هم به شکل هنرمندانه ای پِشکل کاری کرده بودن! با یه چوب بلند بطرز مسخره ای هم واسه اش آنتن ساخته بودن. یه کاغذ هم بهش چسپونده بودن که روش نوشته شده بود: «دینگ دینگ دینگ ساعت ۸ صبح، اینجا جنگل، صدای ما رو از رادیو آزاد بنه گز می شنوید! »

 

———————————————————————————————————–

  • آلو: سیب زمینی ۲-شی چاله: زیرآتش ۳-چاله: گودال کوچکی که پر از آتش می کنن جهت گرم شدن و پختن غذا ۴-گِزا: جنگل درختان گرمسیری گَز ۵- خورونگ: چوب و زغال قرمز شده که دود آن رفته و بهترین زمان گرما بخشی را دارد ۶-نوم نوم بارون: نم نم باران۷- سیلاغ: سوراخ ۸- توروشپلا: آبکش ۹- عو: آب ۱۰- باوِل: درخت کوور یا باول نمونه دیگری از درختان مقاوم نواحی جنوب

 

نویسنده : مرتضی کریمی زاده

 

 

 

 

قبلی «
بعدی »

3 دیدگاه ها

  1. سلام اقای کریمی زاده تشکر از بابت مطلبتون

  2. سلام
    آقای کریمی زاده ممنونیم ازت بابت این خاطره خوب و جالب، خیلی باحال بود و با لحن زیبا بیانش کردی. متشکریم

  3. با تشکر از اقای کریمی زاده این هنرمند زبده بخاطر مطلب زیبایش

دیدگاه بسته شده اند