اندر خاطرات خالو مرضی ( ماه رمضون اون سالها )

بنام خالق هستی

 

تابستون های گرم و طاقت فرسا، شرجی دم کرده شب و بادهای سوزان روز، ظل آفتاب داغ ، زمین تفته و ریگهای کوچه های خاکی ولات، خونه های کاه گِلی.. چهره آفتاب خورده پدر و صورت نیلی مادر، ماه مبارک رمضون تو تابستون های بدون کولرگازی و اسپیلیت! روزه گرفتن هایی که همت بلند می خواست و دل عاشق…  سرگذشت گذر ۳۰ ساله این ماه مبارک در تابستانهایی بود که اکنون فقط و فقط یه خاطره اند. هم سن و سالای عزیز من اون تابستونها و ماه های رمضونش رو با اینکه کم سن و سال بودند هرگز از یاد نخواهند برد.

شاید دو سه سالی بود که روستای عزیزمون از نعمت برق برخوردار شده بود و دلمون به باد گرم پنکه رومیزی خوش بود که با هزار ناله و شیون می چرخید و با صدای غیژ غیژش  شرجی مرگبار هوا را با سرعت بیشتری تو صورتمون می کوبید. برق با لامپهای صد وات قدیمی ومهتابی های دومتری! شور شوق روشنایی تو خونه های روستایی و تلویزیونهای سیاه و سفید برفکی رو دو چندان کرده بود. و بلاخره اون ماه رمضونهای سخت ولی بیادماندنی فرا رسید. ماهی که هر روزش مثل یه سال می گذشت گرمایی که هر روز عده ایی رو ناکار می کرد و عجیب دلهای پاکی که هیچگاه اعتراضی به درگاه حق نمی بردند و همیشه  شکر گذار و راضی بودند، قلبهای نابی که مملو از صفا و صمیمیت بود .لبهای ترک خورده و تشنه ی اهالی روستا خستگی های مشاغل سخت وتوان فرسای اون روزها و چهره های پاک و بی ریای هم ولاتی های دوست داشتنی که شاد و خندان به استقبال این ماه عزیز می رفتن و شاید حرص شیطان رو هم در می آوُردن!

یادمه از سر ناچاری یه سطل آب حوض جلو درب اتاق تو سایه می گذاشتیم و مادرم خدا بیامرز چادر نماز گُل گُلیشو تو آب می زد و رو سرش می کشید و زیر باد گرم پنکه رو میزی می خوابید غافل از اینکه اون رطوبت چادر طی چند دقیقه خشک می شد و هیچ تاثیری تو کم کردن عطش و گرمای اون بیچاره نداشت. غروبا با صدای ربنا و بانگ موذن شور و هیجان خاصی تو ولات برپا می شد. سفره های ساده خونه ها که رطب ، نشاسته و نون تیری رکن اصلی اون بود .هندونه های سرخ و شیرین محلی که بعدازظهر تو حوض میانداختیم و تا افطار با حسرت قِل خوردنشون رو تماشا می کردیم هم طرف دیگه سفره ها بود.الان هم همه چی سر سفره هامون هست انواع غذاها و آشامیدنی ها شکرخدا وفور نعمته! اما چیزی که کمرنگ شده صفا و صمیمیته. یکدلی و گذشته که خیلی وقته از کوچه و محله مون رخت بسته و جای خودشو به کینه و ریاست طلبی ، ریا و فخر فروشی سنگدلی و عداوت داده و دلها رو فرسنگها ازهم دور کرده.

 تشنگی امان اهالی روزه دار رو بریده بود. یادش بخیر یه ظرفهای شیر خشک خارجی از جنس روی تو خونه داشتیم که به اون “کالتیک” می گفتند و معادل دو یا سه لیوان کنونی آب می گرفت برادرم گاهی دو سه تا از اونا رو پر آب می کرد و بالا می کشید! بعد هم مثل یه بشکه بیست لیتری شکمش قلمب قلمب صدا می کردو دراز تا دراز وسط حیاط ولو می شد.

مقابله یاهمون مجالس قران خوانی تو حیاط مسجد برپا می شد و اوائل به راحتیِ الان، به ما بچه اجازه تلاوت قران نمی دادند روحش شاد و خدا رحمتش کنه معلم و استاد قرآن ما حاج غلامرضا مصری اولین بار پارتی ما شد! و واسه ما اجازه گرفت تا پشت میکروفن قرآن بخوانیم و چه اشتیاق و لذتی بردیم اون شب! البته حاج عبدالرسول حیدری خدا خیرش بده اونقدر غلط غلوط ازمون گرفت و ترمزمون رو هی کشید که نفهمیدیم چه خوندیم و چه کردیم! وقتی این بنده خدا و علی بنه گزی سرمقابله و مسئول ختم قرآن بودند دیگه عزاداری داشتیم و با هزار ترس و لرز سمت بلندگو می رفتیم. البته اگر سختگیری این بزرگواران نبود من و دوستانم هیچگاه موفق به آموختن صحیح و با کیفیت قرآن نمی شدیم.

اون سال اولین باری بود که روزه کامل گرفته بودم از اینکه از دست روزه های کله کنجشکی و کله کلاغی! نجات پیدا کرده بودم حسابی خوشحال بودم. با ذوق و شور زائدالوصفی و البته با هزار مصیبت داشتم خودمو  سینه خیز به عصر روز اول اون ماه رمضون داغ نزدیک می کردم و تشنگی کلافه ام کرده بود.با حسرت به یخچال نگاه می کردم و کلمن آب سرد تو طاقچه تو افکارم کله ملق می زد! واسه افطار و حمله به هندونه ها نقشه ها می کشیدم و تو فکر این بودم چطوری یکی شونو از تو حوض کش برم که بتونم خودم تنهایی هاپولیش کنم و از دست برادرم که رقیب جدی تو هندونه خوردن بود خلاص بشم. اما فایده نداشت باید تا افطار جور دیگه ایی خودمو مشغول می کردم پس راهی فوتبال شدم.

هرچی مادرم التماس کرد پشت تُل نرم و فوتبال رو تو این ماه کنار بزارم گوشم بدهکار نبود چون واسه ما فوتبالِ پشت تُل با شلوار کردی و گفته خودمون پُی پِتی یه حالی داشت که ترکش سخت تر از روزه گرفتن بود! مسابقه های اون روزهامون هم که وقت و زمان خاصی نداشت و غروب آفتاب زمان تعطیلی بازی بود.

بلاخره در حالی که چشمهام سیاهی می رفت و تشنگی داشت مغزم رو منفجر می کرد زمین تفتیده و ریگزار گرم پشت تُل رو رها کردم تا راهی خونه بشم.  پشت زمین حسابی گرم بحث فوتبال با همبازی ها شدیم و در همین بین دستم تو جیبم به آدامس بادکنکی که صبح خریده بودم خورد.چشمم برقی زدو آب دهنمو بزحمت قورت دادم. نمی دونستم آدامس روزه رو باطل می کنه اونم آدامسهای بادکنکی اون زمان که وقتی تو دهنت آب می شد یه دویست گرمی قند و شکر تو حلقت فرو می کرد! آدامس رو طی یک حرکت سری  در دو ثانیه تو حلقم انداختم وشروع کردم به چپ و راست کردنش! عجب طعمی داشت لامصب!  نمی دونم موزی بود خروس نشان بود چی بود که درجا کار خودشو کردو فک و دهنم داشت نرم و گرم می شد که یکی از بچه ها یهو زد پشت کله ام و گفت دیوونه مگه روزه نبودی؟ با اعتماد بنفس آدامس رو دور زبونم تابی دادم و یه بادکنک گنده ازش ساختم بعد در حالی که تو صورتش منفجرش می کردم گفتم شرمنده حاج آغا! آدامس که روزه رو باطل نمی کنه!! صورتش پر از تکه های آدامس شده بود غُر غُری کرد و بحث درباره اینکه آدامس روزه رو باطل می کنه یانه بالا گرفت. خلاصه آفتاب داشت غروب می کرد که یکی شون که از همه بزرگتر بود با چند دلیل مسخره بقول خودش واسم ثابت کرد آدامس روزه رو باطل می کنه. بلاخره وقتی که قانع شدم حق با اوناست سریع آدامس رو بیرون انداختم و شروع به هِخ و تُف کردن و پاک کردن داخل دهنم کردم. داشتم از غصه دق می کردم و از اینکه با اون ادامس لعنتی زحمتم رو تو اون هوای گرم هدر داده بودم احساس بدی داشتم بچه ها هرکدوم به سمت خونه هاشون رفتن و حالا صدای ربنا و دعای افطار فضا رو پر میکرد ولی واسه من اصلا جذابیت که نداشت هیچ غصه و دردم رو بیشتر هم میکرد.

 قدمهام سست شده بود همین که اومدم دنبال بچه هاراه بیوفتم دست گرم و سبکی رو شونه هام خورد و صدای مهربون وآشنایی گفت: آغا مرتضی غصه نخور روزه ات قبوله داداش! واسه ماهم دعا میکنی؟ سرم رو برگردوندم، نمی دونم چرا وقتی می دیدمش آروم می گرفتم با اون صورت جذاب  و صمیمی، چشمان ریز و نگاه نافذش انگار یه عالمه انرژی تحویلت می داد. یه ته ریش سیاهی توی صورتش بود و لبخندی که هیچگاه از لبش کنار نمی رفت ، اون نگاه دوست داشتنی با لباسای ساده و شلوار شش جیب بسیجی خاکی رنگش که کتاب دعاش هم همیشه تو جیب سمت راستش بود واسه ما یه دنیا معرفت و مرام بود. انگار همه حرفای مارو شنیده بود. بغض کرده بودم دستش رو گرفتم و گفتم آخه اینا میگن….. لبخندی زد و گفت توکه نمی دونستی آدامس جویدن روزه تو باطل میکنه می دونستی؟ گفتم نه…دستشو دور گردنم حلقه کرد و ادامه داد: روزه ات قبول قبوله! حالا بیا بریم دارن اذان می گن بریم مسجد و بعدشم بریم خونه که رنگینکای دست پخت زن عمو خوردن داره ها…

اما حالا که سالها از اون دوران گذشته همه نوع امکانات رفاهی داریم با کولر گازی دیگه معنی تشنگی رو کمتر حس می کنیم روزهای گرم رو به آسونی طی می کنیم ماه رمضونهای زیادی میان و میرن دیگه روزه گرفتن اونقدرها هم سخت نیست  و ما همچنان آسایش داریم امنیت داریم مهمتر از همه خاک وطن داریم اما خیلیها رو دیگه نداریم اونایی که همه این آرامش و امنیت رو مدیون اوناییم مدیون حماسه هاشون مدیون دلاوریها و رشادتهاشون.

 و سال بعداز اولین سالی که من روزه گرفتم یعنی زمستان سال ۱۳۶۵ ، عملیات کربلای چهار، اروندکنار،….و شهید غلامحسین کریمی زاده  ،فرمانده دسته قایقرانان گُردان، که ما رو با همه خاطراتش تنها گذاشت و رفت…

روحش شاد و یادش گرامی باد.    “والسلام”

قبلی «
بعدی »

16 دیدگاه ها

  1. یاد باد آن روزگاران یاد باد
    دوست و برادر عزیزم آقا مرتضی کریمی زاده
    مثل همیشه با رقص قلم توانایت ما را به یکی از بهترین دوران زندگیمان برگردانی .امیدوارم همیشه تنت سالم و روزگارت خوش و خرم باد .

  2. روحش شاد.دست شما هم درد نکنه اقا مرتضی

  3. سلام به نویسنده این مطلب خوب ، ما را بردید به گذشته های دور ، به ماه رمضان های گذشته با دوستان و همرزمان شهیدمان ، روزهای خوبی بود یادش بخیر، اه از آن روزها میاد با روزگاران با خدابخش حیدری مرحوم ودیگر دوستان بنه گز ، پادگان کازرون وبعد تو ماه مبارک اعزام به جبهه جنوب ، اگر چه روزه به ما که در حال نبرد بودیم واجب نبود ولی تپ اون گرنا روزه بودند شهید غلامحسین من نیز خیلی با هم بودیم ماه رمضانهای زیادی با هم بودیم هی اه از ترور شبش جلو عملیات با هم صحبت میکردیم ومن باهاش شوخی که کارگر بهتره یا تکاور و…………….. خدا ما را با شهدا سهراب غلامحسین ودیگر شهدا محشور کنه

  4. خیلی عالی بود ایشالا تداوم داشته باشه تا همیشه یاد گذشته ها با قلم شیرینت زنده شود

  5. باسلام وتشكرويژه ازبرادرعزيزآقامرتضي كه اوج هنر نويسندگي و استعدادشون رو به نمايش گذاشتندازخواندن مطلب زيبايتان هم خنديديم هم شادشديم هم اشك در چشمانمان حلقه بست ياد و خاطره آن عزيزدلاور آن مرد خستگي ناپذيرجبهه هاي حق عليه باطل گرامي باد

  6. بسیار عااااااااالی مثل همیشه

  7. دمت گرم كرمي!گل كاشتي دوست خوبم لذت بردم خدا حفظت كنه هرازگاهي دلمون رو با مطالبت صفا ميدي خدا رحمت كنه شهيد كريمي زاده رومردروزگاربود

  8. باسلام وعرض ادب خالصانه خدمت همه دوستان وعزيزان…از ابرازلطف و اظهارنظرات شما بزرگواران صميمانه قدرداني ميكنم اين حسن توجه شما گراميان موجب انگيزه وتوان مضاعف در قلم اين حقير شده براي همگي آرزوي موفقيت و سلامت را از خداوند منان خواستارم ازاينكه نتوانستم نام همه شهداي عزيز روستا اين نام آوران و بزرگ مردان عرصه رشادت را ذكر كنم ازهمه خانواده هاي محترم ايشان و هم ولايتي هاي خوبم عذر خواهي ميكنم واميدوارم بر حقير ببخشايند نام و يادشان گرامي وراهشان پر رهرو باد.

  9. مرحبا .
    بسیار عالی .

  10. خيلي عاالي،بي نظير بود ?❤️

  11. آقا مرتضی قلم تان مثل همیشه عالی و زیبا بود و مرا به سالهای دهه ۶۰ برد . بر خود می بالم که توانستم از کلاس قرآن سردار شهید غلامحسین کریمی زاده در مدرسه راهنمایی شهید احمد جلالی در یکی از سالهای دهه ۶۰ استفاده کنم . روح این شهید بزرگوار با اباعبدالله الحسین محشور باد . ان شاءالله .

  12. واقعا عالی بودایی جون خدا رحمت کند همه شهدا ولات

  13. سلام عالی بود فقط میشه گفت افسوس از گذشته ها و صمیمیت ها افسوس

  14. بسیار عالی آقای کریمی زاده
    امیدوارم باز با قلم جادویی شما گذشته ساده و بی آلایشمان را متصور شویم

  15. سلام.واقعا زیبا و دلنشین تعریف و توصیف کردی.صفا و صمیمیت، سادگی و یکرنگی و خلوص قدیم رو خوب بیان کردین.یاد شهید غلامحسین کریمی زاده رو گرامی می داریم.
    چه شد که همبازی های قدیمی،دوستان صمیمی و هم محله ای های باصفا که عمری بامحبت کنار هم بودند، از هم جدا شدند؟!
    چرا برخی بجای وساطت بین دو دوست و همولایتی و اصلاح ذات البین، آتش کینه و دشمنی و تفرقه افکنی رو شعله ور می کنند
    .آقای کریمی زاده تلنگر خوبی به همه ما بود.تشکر

  16. درود بر استاد بزرگوار اقای کریمی زاده زیبا بود همه این داستانها را میتونی در قالب کتابی جمع آوری کنی احسنت

دیدگاه بسته شده اند