اندرخاطرات خالو مُرضی( ماه رمضون) قسمت اول: زولبیا بامیه

بنام خداوند رحمن و رحیم

 

اون سالهای پرخاطره به چنگ آوردن زولبیا بامیه تو شبهای ماه رمضان اونم تو مسجدالنبی (ص) بنه گز از گرفتن توپ از لیونل مسی هم سخت تر بود! باید در کمینگاه های مختلف با ژستهای مختلف چشم از سینی زولبیا برنمی داشتی و در یک فرصت مناسب درست در مسیر حرکت توزیع کننده قرار گرفته و با چهره ایی مظلوم یک تکه فقط یک تکه زولبیا کش می رفتی ، وای بحالت اگه بیشتر برمیداشتی چنان پشت دستت می کوبیدن که تا ده روز افلیج بودی! آخ که اون زولبیا بامیه لامصب چه مزه ایی هم داشت باورکنین الان ۵۰ کیلو زولبیا هم مزه اون یه ذره رو نمیده! الان میری تو مسجد باید التماس بچه ها کنی تا زولبیا بردارن خیلی هاشون هم کلاس میزارن لونجشون یه وری میکنن و میگن: ممممممرسی نمیخوروووم! باباهای همینا که رفقای ما بودن تو اون سالها بخاطر یه حبه بامیه تو جنگل ولات مسابقات جام جهانی برگزار میکردن و بچه های تیم قهرمان اجازه داشتن فقط یه لیس به اون بامیه بزنن!
وای به شبی که کارتن شیرینی طی یک عملیات مخوف و از پیش تعیین شده از آبدارخونه مسجد به سرقت رفت و سران و فرماندهان ارشد مسجد ستاد بحران تشکیل دادن! مرحوم میش صفر هم که خدا رحمتش کنه فکر کنم دوره های تحقیق و جستجو رو تو اف بی آی گذرونده بود چنان مارو سین جین کرد که به کارهای نکرده هم اعتراف کردیم!
اما نقشه سرقت از این قرار بود که بعد از اینکه کارتن زولبیا بامیه از ورودی درب مسجد توسط حقیر که نبوغ عجیبی در یافتن خوراکی های پنهان شده داشتم مورد رد یابی قرار میگرفت تیم شماره دو یعنی جبار ، غلامرضا ، اردشیر و علیرضا طی یک درگیری ساختگی میش صفر را به سمت حیاط می کشوندن والبته باید چند نی قلیون جانانه هم تحمل میکردن تیم شماره سه یعنی ابراهیم و مجید هم باید با روشن خاموش کردن پمپ آب انبار مسجد جناب غلملی و خالو علی رو از آبدارخونه دور میکردند. تو این فرصت سیزده ثانیه زمانی بود که تعیین کرده بودیم تا من وارد آبدارخونه شده و کارتن زولبیا بامیه را از مخفیگاه تک می زدم! ده ثانیه هم زمان داشتم از دیوار پشت مسجد فرار کنم. وعده ما تو جنگل پشت خونه مون بود ، مرحله آخر نوبت به مصطفی می رسید که موتور هوندا هفتاد میش صفر رو دزدیده و شروع به هندل زدن میکرد تا گروه تعقیب کننده یعنی میش صفر و خالو علی و غلملی به سمت اون یورش برده و دیگر بچه ها از این فرصت استفاده کرده از محل فرار میکردن البته همه عملیات طبق نقشه پیش رفت الا موتور هوندای بی صاحب میش صفر که مثل همیشه روشن نشد و مصطفای بیچاره بدست اونا گرفتار شد. و صد البته که جای شش هفتا نی قلیون رو پشتش و دوسه تا چک آبدار تو گوشش و دو تا هم لگد مشتی تا مدتها همراهش بود و هر وقت مارو می دید می گفت: آزار بخوریتو…آزاربخوریتو… که اونجام هنی درد میکوت!
اما تا دو روز بعد از اون سرقت حرفه ایی بازجویی ها و تحقیقات دامنه دار شروع شده بود!
آقای غلملی مامور بازپرس ویژه و مخفی میش صفر شده بود که حتی تعداد ببخشید دستشویی رفتن بچه هارو هم کنترل می کرد! اگه تعداد مراجعت به دسشویی مسجد زیاد می شد سریعا به قرارگاه میش صفر در آبدارخانه اطلاع داده می شد و احتمال به مصرف زیاد شیرینی و بروز یک بیماری مخوف رو میدادن و تحقیقات با این سرنخ از سر گرفته می شد! به خاطر همین پس از سرقت جهت فرار از بازجویی های ساواک گونه میش صفر و گروه کاراگاههای مسجد دو راه بیشتر نداشتیم یا باید فشار آن بیماری مخوف را تا پایان مراسم مسجد تحمل میکردیم یا قید اون چند شب رو میزدیم و به مسجد نمی آمدیم که باز غیبتمون تو مسجد یه سر نخ دیگه دست گروه تحقیق می داد!
یادمه ماه رمضون اون سال بنده که نقشه شوم اون سرقت رو کشیده بودم بلاخره بوسیله جبار سینگ دوست عزیز و البته احمقم لو رفتم. جبار نزدیک ترین دوستم بود و میش صفر از روی چربی های سر آستین لباس و زیاد دستشویی رفتنش شک کرده و بعد سراغ من اومد پس از اینکه حتی باشگردها و تحدیداتی مثل: یالا بگو یه کارتون شیرینی کو چطوری خردین…تو چَهه گوتو تو حیارمون دارت میکنوم… زغال پشت دستت میزاروم…سی بوات میگوم پوست دربیاره…کارتونش پشت خونه تون واجورتمن…گوشِت می بروم ری منقل میزاروم… جبار همچیش اعتراف کِردن و… نتونست از من اعتراف بگیره و حریف من نشد دوباره سراغ جبار سینگ رفته و اون بیچاره هم فقط با دو پس گردنی ناقابل کل عملیات و نقشه رو لو داده بود! البته میش صفر خدابیامرز مردانگی کرد و چیزی به بابام نگفت والا اگه بابام هم جریان رو می فهمید فضای داخلی خونه مون هم به زندان گوانتانامو تبدیل می شد!
بعد از لو رفتن کل گروه و تفهیم اتهامات وارده ، میش صفر ما رو به انجام کارهای اجباری زیر در مسجد محکوم و احکام درد آوری را اجرا کرد: ۱- محمود: شستن استکانای مسجد با آب جوش تا آخر ماه رمضون ۲- علیرضا: آوردن آب شیرین از آب انبار با سطل سوراخ و بدون دسته ۳- اردشیر:جفت کردن کفشا و دمپایی ها ، نگهبانی از اونا و پیدا کردن گروهکی بنام کفشک که کفش و دمپایی ها رو سرقت میکرد  ۴- مصطفی: هرشب روشن کردن موتور میش صفر با هول پرتک و مصیبت عظما و خاموش کردن اون در صورت آتش گرفتن موتور که یک شب در میون اتفاق میوفتاد!  ۵-علیرضا:توزیع زولبیا بامیه تو مسجد بدون اینکه به سینی نگاه کنه و در آخر مجلس خاموش کردن آتش منقل میش صفر با دمپایی!  ۶- مجید: به هلاکت رسوندن کلبوک های دور مهتابی های مسجد و گرفتن سوسک های حیاط  ۷- حقیر هم به ده شب شستن و تمیز کردن دستشویی ها و آبخوریها محکوم شدم! جبارو خیانت کار هم بدلیل همکاری در تحقیقات و لو دادن کل عملیات تبرعه شد و گوشه مسجد می نشست و مثل بز به ما قش قش میخندید! والسلام
مرتضی کریمی زاده تابستان ۹۶

۱-لونجشون: لبهاشون، دهانشون ۲-تو چهه گوتو توحیارمون دارت میکنوم: تو چاه بزرگ وسط حیاطمون آویزونت می کنم۳-کارتونش پشت خونه تون واجورتمن: کارتن زولبیا بامیه پشت خونه تون پیدا کردم۴-کلبوک: مارمولک

قبلی «
بعدی »

13 دیدگاه ها

  1. احسنت دايى ، بسيار عالى

  2. ای روزگار.چه زود گذشت.اقای کریمی واقعا دستت طلا با اون مطالبت.والا راست میگی الان همه با زولبیا و بامیه ناز میکنن

  3. واقعا عالی بود کیف کردم???

  4. عمو جان مثه هميشه عالي بود

  5. داستان جالبی بود احسنت

  6. سلام.احسنت. خیلی خنده دار بود.خدا خیرت بده که خنده که نه قهقهه بهمون هدیه میدی.

  7. بیست ، بیست بود آقا مرتضی، خدا همه گذشتگان و قدیمی های مساجد رو بیامرزه. ما رو بردی بخاطرات دهه ۶۰ ، یادش بخیر.

  8. احسنت بر دایی عزیزم بسیار زیبا بود

  9. روزگار کودکی یادش یخیر
    آن همه شور و خوشی یادش بخیر
    کودکی را کودکانه ساختیم
    آن همه مهر و صفا یادش بخیر
    برادر و دوست خوش دوران کودکی ومدرسه ام
    آقا مرتضی عزیز ، سپاسگزارم از شما که با قلم شیوای خودت یاد آن دوران شیرین زندگی را در اذهان ما زنده کردی .

  10. واقعا عالی بود مثل همیشه دایی جان.

  11. عالی بود مثل همیشه دایی جان.دستت درد نکنه ، هرچند که اون زمان ما نبودیم یا کوچیک بودیم اماهمبن که تو زهنمون نقش میبنده انگار خاطرات خودمونه

  12. بسیار زیبا بود

  13. طبق معمول باید بگیم دست خوش خالو مرتضی
    ما همواره منتظره خاطرات هیجانی و صدالبته زیبای شما هستیم.
    باتشکر

دیدگاه بسته شده اند