اندر خاطرات خالو مرضی ( تویی که بر قلب ها حکومت می کنی )

 السلام علیک یا ثارالله

اندرخاطرات خالو مُرضی

تویی که برقلبها حکومت میکنی

دستهایش میان موهایش بود وچشمانش پرچم بزرگ یا حسین وسط میدان را در رقص باد با بغض دنبال می کرد آرام نزدیکش شدم غرق در حس عجیبی بود که  اول دلم نیامد آرامشش را برهم بزنم اما…

از راه دور و درازی می آمدند بیشترشان سنی مذهب و زاهدانی بودند لهجه غلیظ بلوچی با لباسهای بلند و ریش های دراز و بعضا” قیافه های عجیب و غریب مشخصه همه شان بود و بوی گازوییل و چهره های خسته دود خورده اشان را از دور می شناختیم. هر روز با تعداد زیادی از آنها سرو کار داشتیم! با دیگر رانندگان ماشینهای سنگین شهرستانی فرق داشتند علیرغم هشدارهای امنیتی که درباره کنترل و بازدید خود و خودروهایشان دریافت می کردیم بیشترشان با مرام و خون گرم بودند و از حق نگذریم تا به حال هیچ مشکلی برایمان ایجاد نکرده بودند.

گاز پروپان را از پالایشگاه در تانکرهای غول پیکرشان به مقصد کشور پاکستان بارگیری می کردند راه طولانی و رانندگی پرخطری را پیش رو داشتند و کرایه ناچیزی دریافت میکردند که به گفته خودشان به زحمت کفاف خرج و مخارج خانواده و اقساط خودرو را تامین می کرد.  بیشتر روزها به دلیل کمبود گاز یا تعطیلی پایان هفته روزهای متمادی باید جلو درب پالایشگاه در صف می ایستادند و بدون امکانات رفاهی مناسب فقط انتظار می کشیدند.

آن روز چندین تانکر بارگیری کردند و به نوبت از پالایشگاه خارج شدند بارگیری هرکدام ساعتها به طول می انجامید و برای این کار باید همه عوامل بارگیری گرد هم  جمع می شدند مثل باسکول چی ، کارمندان امورکالا، تکنسین های بهره برداری ، نفرات و ماموران ایمنی و آتش نشانی و… اگر یکی از عوامل بدلیلی حضورنداشت راننده بد اقبال تا روز بعد باید در خودرو خود می ماند و صبر پیشه می کرد.

فقط سه تانکر باقی مانده بود و با توجه به پایان وقت اداری وخروج کارمندان و مسئولان بارگیری ، هرسه راننده نا امید و خسته پس از چک وچانه زدن بی نتیجه بسیار با مسئولین راهی پارکینگ بزرگ جلو درب پالایشگاه شدند. با توجه به تعطیلی  پایان هفته و بعد آن هم ایام تاسوعا وعاشورا سه چهار روزی را باید در پارکینگ می ماندند.

دیدم خیلی پکره و بغض کرده نزدیکش رفتم دو راننده دیگرهم آمدند میشناختمش اسمش محمد و شیعه بود معصومیت عجیبی تو صورتش موج می زد سن و سال زیادی نداشت ولی رانندگی پیرش کرده بود به گفته خودش از ده سالگی رانندگی کرده بود و خرج خانواده را خودش می داد. گفتم هرچه خیره رفیق! مصلحت اینه که چند روزی مهمان ما باشید. با حسرت چشمهایش را مالید و گفت: می دانم مصلحته اما چرا امروز باید من گیر بیافتم؟ خاک برسرم اگر دیروز یه کم زودتر رسیده بودم الان بارگیری کرده بودم! گفتم چه فرق داره شما که به این انتظار کشیدنا عادت دارین.

آخه این بنده خدا هرسال روز عاشورا نذری داره و اگه خودش خونه نباشه برنامه اش اجرا نمیشه! صدای حمید دوست و همشهری محمد بود که او هم شیعه بود و همیشه با هم بودند. حمید ادامه داد ای کاش لا اقل محمد تنها بارگیری می کرد و می رفت اما داره هوا تاریک می شه و همه کارمندان هم رفتن خونه حمید بلند شو بریم وضو بگیریم اینجا نشستن دیگه فایده نداره داداش.

محمد که پهنای اشک را تو چشمانش براحتی می دیدم سرش را دوباره سمت پرچم برگرداند و زیر لب گفت فدای لبهای تشنه ات مولا جان خودت کاری کن.

دلم کباب شده بود ای کاش کاری از دستم برمیامد برایش میکردم ولی از عهده ما خارج بود گفتم محمد چرا حرکت کردی همون زاهدان می ماندی بعد عاشورا می آمدی؟ آهی کشید و گفت نماینده شرکت اجازه نداد گفت باید بری سریع بارگیری کنی برگردی. گفتم آخه تو اگه الان هم بارگیری کنی که باز نمی رسی؟ جواب داد اگر امروزبارگیری می کردم تا عاشورا خودم رو به زاهدان می رسوندم ماشین رو می دادم به یه راننده دیگه دستمزدش رو هم می دادم تا اون گاز رو برسونه.

راننده تانکر سومی حسن ، اهل تسنن بود که شیخ حسن صداش میکردند وسط حرف محمد پرید و گفت حالا یه امسالی رو نذری برپا نکن زمین به آسمون که نمی رسه! محمد مغموم نگاهش کرد شاید تو دلش داشت میگفت شما ها هیچ وقت عشق ما به امام حسین (ع) را درک نمی کنید بعد زیر لب روبه حسن گفت انشالله خوده امام حسین ما رو راه میاندازه!  حسن خنده ای کرد و گفت ده ساله دارم اینجا بارگیری می کنم تا حالا سابقه نداشته بعد از ساعت شش غروب بارگیری کنن آخه دیگه کسی نیست عملیات رو انجام بده..بعد در حالی که سمت تانکرش می رفت با تمسخر گفت امام حسین چکار داره به بارگیری گاز پروپان بابا! برو بخواب تا سه روز دیگه….

محمد و حمید رفتند برای نماز و من هم سمت درب پالایشگاه برگشتم. بعد از نماز مغرب و عشا با دوستان و همکاران جلو درب نشسته بودیم که خبر دادن مدیرعامل شرکت داره از پالایشگاه خارج می شه و آماده باشید. چند لحظه بعد خودرو مدیر عامل جلو درب رسید جناب مهندس مثل همیشه لبخند به لب خدا قوت گفت و حال و احوال کرد راننده اش خواست حرکت کند که با اشاره ایشان دوباره ترمز کرد نگاهی به پارکینگ تانکرها کرد وپرسید فقط همین سه تانکربارگیری نکردند؟ جواب دادیم بله جناب مهندس. به ساعتش نگاهی کرد و ادامه داد ایمنی بازدیدشون کرده یانه؟ گفتیم بله دوباره گفت بگید برن پای باسکول من تو راه با رییس شیفت( جانشین مدیرعامل در شب) تماس می گیرم نفرات را جمع کنه این بندگان خدا هم کارشون راه بیافته…آمدیم بگوییم مهندس کسی نمانده امکان بارگیری نیست که یادمان آمد کسی که این دستور را صادر کرد مدیرعامل پالایشگاه است و براحتی می تواند همه عوامل را بسیج کند.

در حالی که بغضی شیرین گلویم را می فشرد وبه دعای محمد فکر میکردم که چقدر زود جواب گرفت راننده ها را صدا کردم اولش مثل دیوانه ها نگاهمان می کردند فکرمیکردند شوخی می کنیم حق هم داشتند بارگیری در ان زمان وشرایط بی سابقه بود. طی چند دقیقه تشریفات کنترل و بازدید انجام شد و حمید سپس محمد و آخر سرهم حسن تانکرهاشان را وارد پالایشگاه کردند صورت محمد غرق اشک بود سراز پا نمی شناخت. همه خوشحال بودیم و معجزه سرور و سالار شهیدان را داشتیم به وضوح لمس میکردیم این دیگه نقل قول یا یک داستان تخیلی نبود حقیقت محضی بود که داشت جلو چشمانمان اتفاق می افتاد و جسم وجانمان را به مولا عاشق تر میکرد واقعا باور کرده بودیم که ارباب خودش همه عوامل را جمع کرده بود تا محمد به مقصود و نیت صاف قلبی اش برسد والا امکان نداشت این داستان را برای دیگر رانندگان یا پرسنل تعریف کنیم و باور کنند درآن ساعت تانکری برای بارگیری پذیرش شده است!

چند ساعت گذشت  بارگیری درزمان کمتری انجام شدکم کم سرو کله تانکرها پیدا شدند محمد جلو همه در حالی که از شوق فقط گریه نمی کرد فرم های خروج را دست بچه ها داد بازدید نهایی کامیونش را انجام دادند ودر حالی که به نشانه تشکر واحترام مرتب دستش را به سینه می زد و از همکاران ما قدردانی می کرد با آن غول آهنی پر از گازش پهنه جاده را گرفت و به همراه دوستش حمید سرشار از عشق و شور در سیاهی شب محو شد.

اما چهره در هم کشیده حسن حکایت دیگری داشت که شنیدنی بود .خیلی راحت بعد از آن همه انتظار به اوگفته بودند سطح گاز مخزن بسیار پایین آمده و بعلت نقص فنی سیستم بارگیری قادر به پرکردن دوباره مخزن و بارگیری به هیچ عنوان نیستند!!هرچه هم زور زده و التماس کرده بود افاقه نکرده و به بیرون هدایتش کرده بودند.

وقتی از کنارمان رد می شد که به پارکینگ برود  یکی از بچه ها خواست بگه بعععله دوست عزیز امام حسین چکار داره به بارگیری پروپان!!  که جلو دهانش را گرفتم و گفتم ولش کن اگه یه جو معرفت در دلش باشه خودش متوجه شده ارباب ما حسین بر دلها حکومت میکنه. بی اختیار نگاهم بر پرچم برافراشته یا حسین وسط میدان برگشت و یاد این اشعارزیبا افتادم:

دل را اگر از حسین بگیرم چه کنم                  بی عشق حسین اگر بمیرم چه کنم

فردا که کسی را به کسی کاری نیست              دامان حسین اگر نگیرم چه کنم

مرتضی کریمی زاده حکایتی از

آبان ماه ۱۳۹۴ محرم ۱۴۳۷

پالایشگاه فجرجم

قبلی «
بعدی »

5 دیدگاه ها

  1. سلام و احسنت. خاطره احساسی جالبی بود. امامان ما شیعیان، کریم و رئوف هستند

    به منکران شفاعت بگو نگاه کنید ،شفیع بر روی دست شفیعه ی دو سراست /

    در انبیا و رسل، در ائمّه تنها اوست ،که خاک تربتش از بهر درد خلق دواست /

    رسول گفت حسین از من است و من زحسین ،نبی حسین و حسینش همان رسول خداست /

    به شهریاری عالم مقام خود ندهد ، کسی که پشت درِ خانه ی حسین گداست .

  2. سپاس آقا مرتضی، مثل همیشه عالی بود . اجرت با شاه دوعالم ، ابا عبدالله الحسین(ع)، انشاءالله امسال هم نصیبت بشه زیارت کربلا .

  3. السلام عليك يا اباعبدالله انشالله زيارت كربلا نصيب همه دوستان گرامي شوداگرعمري باقي باشدامسال هم نايب الزياره همه عزيزان خواهيم بدعاي خيرتان محتاجيم??

  4. با سلام خیلی زیبا بود مرتضی اجرت با ابا عبدالله الحسین انا الحسين مصباح الهدا و سفینه انجات

  5. عالی مرحبا

دیدگاه بسته شده اند