“به نام خداوند ماه ومهر”
هُس هُس…!! هومبار!! هومبار…حالا حمله کنین سی دَکّه شون! گِرشو کنین گِرشو کنین.. ازتو کیچه شمالی اندَنا….ایناشوها…ایناشوها…
اینا صحبتهایی بودن که زمان بازی تش گرکو تو اوج لحظات حمله تیم مقابل و دفاع تیم میزبان تو کوچه می پیچید و تو اون تاریکی ترسمون رو بیشتر و هیجان بازی رو صد برابر میکرد..
صدای دلنشین دعای افتتاح حاج علی مصری توی بلندگوی قدیمی مسجد و هیاهوی بچه ها توی کوچه پس کوچه های محله تو ماه مبارک هر شب مهمان خانه های همسایه های مسجد بود.از بازیهای شیرین و سراسر تحرک اون دوره گرفته تا چهره های خیس عرق کرده بچه ها که بعد از بازی به مسجد هجوم می آوردن و از ترس گوش پیچک های معروف مرحوم میش صفر باید گوشه ای کز می کردن و منتظر اون چای خوش طعم مسجد می شدن تا چراغ قوه های دست ساز و ترقه های ساده تو جیب شلوار کردی هامون …بوی زغال منقل بزرگ مسجد… قهوه خانه و بوی تند تنباک و دود قلیون و داد و بیداد بانی مسجد بر سر قلیونی ها که گاهی فرشها رو می سوزوندن… تیرکمون های سیمی و شکار کلبوکهای پشت مهتابی های بیرون مسجد و شرجی و گرمای هوا و گاه و بیگاه قطع برق و خاموشیهای آزار دهنده اون دوران…والبته صدها خاطره شیرین اون زمان همه و همه ماه رمضون ما رو تو دهه شصت به یاد موندنی ترمی کرد.
نمیدونم چقدر با بازی تَش گِرکو آشنایی دارین و اسمش رو شنیدین یانه؟ یک بازی شاد و مهیج که هرشب به طرز فوق العاده ای توی کوچه برگزار می شد . به این قرار که دو تیم تشکیل می دادیم و یک قسمتی از دیواری رو انتخاب می کردن که نامش دَکِّه بود یک تیم حمله و تیم مقابل میزبان بود که وظیفه دفاع از دکه و به اصطلاح گَر کردن (گذاشتن دست روی سر نفرات تیم حمله کننده و از دور خارج کردن اونها) رو بعهده داشتن تیم حمله باید از تاریکی وغافلگیری تیم میزبان استفاده می کرد و پس از گشت وگذار در کوچه های تاریک یکی یکی یا دوتا دوتا ( بستگی به تاکتیک حمله!) یا گروهی دستشون رو به دیوار دکه می رسوندن وتوی این بین اتفاقات و جنگ و دعواهای جالبی رخ می داد که جای خودش داستانها داشت و دوستان قدیمی کاملا یادشونه چه خبر بود.
اون شب تیم ما میزبان بود و حقیر را هم بخاطر دست وپای دراز و قدرت تکنیکی بالا( نه خو رونالدو هسی نه!) در دفع حملات احتمالی ، مسئول حفاظت از دکه گذاشته بودند. البته نه اینکه از تاریکی می ترسیدم و خیال کنین چون دکه رو معمولا جایی انتخاب می کردن که کور سوی نوری داشتا!! نه نه نه اصلا… بنده مثل شیر در دل تاریکی ( البته در کنار دو نگهبان ترسوی دیگه!) به سمت مهاجمان شیرجه رفته و دو تا دوتا مثل یه مدافع حرفه ای اونها رو از دور مسابقه خارج می کردم البته در پایان بازی از ترس بچه ها باید از تاریکی شب استفاده کرده و توی مسجد پشت منبر قایم می شدم تا بخاطر گندکاریهام تو بازی ، ته سیب و سنگ خورده بسمتم پرتاب نکنن واز دندون قروچه هاشون در امان بمونم!
اتفاق شاخص اون شب این بود که حقیر که عین جغد چهار چشمی منطقه حساس دکه و کوچه های اطراف رو می پاییدم تصمیم گرفتم کمی شجاعت به خرج داده و از کوچه ای که منتهی به مخزن آب بزرگ ولات و در ادامه یک کوچه تنگ و تاریک می شد سرکی زده ، حمله مهاجمان رو قبل از نزدیک شدن به دکه دفع کنم و خودی نشون بدم و از مقامات ارشد بازی بلاخره پس از گندکاریهای بسیار مدال شجاعتی دریافت کنم! بنابراین دکه رو به دیگر سربازان شجاع!! سپردم و آروم وارد کوچه تنگ و تاریک شدم همینکه وسط کوچه رسیدم ای داد بی داد فهمیدم چه غلطی کردم. چون تاریکی و سکوت وحشتناک کوچه داشت قالبم رو تهی میکرد و تموم بدنم می لرزید نمی دونستم چکار کنم عطای حرکت قهرمانانه رو به لقاش بخشیدم و نفس زنان در حالی که عین…پشیمون شده بودم با یک دنده عقب جانانه و با گفتن جمله عجب شکری خوردم فرار را برقرار ترجیح دادم.. اوووما این پایان داستان نبود و هنوز توی روشنایی نورافکنهای مسجد نرسیده بودم که دیدم به به یکی از مهاجمان از غفلت نگهبانان قلعه استفاده کرده و خیلی آروم و خمیده خمیده داره وارد منطقه حساس نزدیک دکه می شه. کوچه تاریک بود و نمی تونستم تشخیص بدم کدوم یکی از بچه هاست اما اندام لاغر و بلندی داشت و خیلی راحت داشت از کوچه خارج می شد ریلکس بودنش اعصابم رو خورد می کرد باخودم گفتم: ها….. جهنوم می شی ؟؟ الان وقتشه که خودی نشون بدم و هم به این کله پوک نشون بدم دکه چه سیستم نگهبانی تاکتیکی داره! از پشت بهش نزدیک شدم هنوز خمیده خمیده می رفت تو هوا پریدم و دستم رو محکم کوبیدم تو سرش و فریاد زدم: گَررررررررررررررررررررررر.. که ناگهان بیچاره تکون سختی خورد و سرش رو برگردوند و یهو با صدای خشک ونخراشیده ای با همان ریلکسی سابق گفت: مگه آزار داری بِچِه؟؟
بنده خدا پیرمرد همسایه مسجد مرحوم میش سین بود که همیشه دولا دولا راه می رفت و حقیر اون بیچاره رو گر کرده بودم ! یه پا داشتم دو تا قرض کرده و الفرار به سمت خونه دویدم. تا چند روز منتظر بودم تو مسجد به بابام بگه و اونوقت می دونستم دخلم اومده است. ولی خوشبختانه خبری ازش نشد. البته مدتها بعد رفتم خونه ی پیرمرد که مثل همیشه تنها بود و براش کمی حلوا بردم ازش عذرخواهی کردم و باهم کلی به ماجرای اون شب خندیدیم خدا رحمتشان کنه و روح همه رفتگان در خاک مخصوصا همسایه های مرحوم شده و باصفای مسجد ما رو هم بیامرزه.. والسلام
۱-هُس : ساکت ۲- هومبار: آرام ۳- کلبوک : مارمولک
سپاس خالو مرضی بردیمون بقهر کودکی.
سپاس خالو مرضی بردیمون بقهر کودکی.دلمون گرفت سی اون روزا.اخی اخی
احسنت خالو مرضی
با سلام
عرض سپاس دارم خدمت دوست و برادرخودم آفا مرتضی کریمی زاده که مثل همیششه با قلم شیوای خود،یاد و خاطرات شیرین آن زمان را برایمان زنده می کند .واقعا باید گفت :
یاد آن عهد و جوانی ها بخیر
یاد یار و مهربانی ها بخیر
آن همه شور وشعف در کودکی
عشق های بی ریا ، قلبهای پاکمان یادش بخیر
ایول دایی
با سلام دستت درد نکند واقعا عالی بود
عالی بود عالی . نمیدونم چرا این داستانهای کوتاه و زیبا را از نظر عموم پنهان نگه می داری من میدونم که تو از زمان دبیرستان رمان مینوشتی….. مشدی
دوست عزیز احسنت بر نطق شیوا
احسن.واقعا ما رو به یاد گذشته انداختی
سلام.مثل همیشه عالی و باصفا
احسنت.بسیار زیبا و خاطره انگیز.یاد آن دوران باصفا و صمیمیت بخیر.
مثل همیشه عالی، بردیمون به دوران کودکی
هیچی مث قبل نی دیگه