اندرخاطرات خالو مُرضی ( شُل مالی) (قسمت دوم)

بنام خداوندبهاروباران

آدم ساده ای بود از کارگری گرفته تا حفر کانال و بیل زدن باغچه وآخرسر هم نماینده رسمی همکاری در شُل مالی بود! وقتی نفر برای شُل مالی کم میاوردن میرفتن سراغش وبی منت می آمد هرچی هم دستمزد بهش میدادی همیشه راضی بود و خدارو شکرمیکرد بی کلک کارمیکرد اغلب سرکارش میزاشتن وبا اون موتور هوندا هفتاد قرمز رنگ و معروفش سوژه خنده بچه ها می شد. بخاطر سوتی ها وکارهای مسخره ایی که حین انجام کار ازش سر می زد تو ولات معروف بود.
اون روز عملیات شُل مالی ما بخاطر مریضی عامو پولاد مختل شده بود وبابای خدابیامرزم مرا دنبال مرد همیشه در صحنه و همه کاره ولات یعنی کامبیز!(اسم مستعار!) فرستاده بود. مهندس! رو بالای پشت بام فرستاده بودیم و گلیله های شُلی رو بالا می کشیدیم و اون هم شل ها رو روی بام دپو می کردتا آخر سر بابام بره بالا و کار اصلی پخش کردن رو انجام بده.
صدای شروه من درآری کامبیز که به سبک پولاد اسماعیلی و فردوس معروف قاطی پاطی کوه رو به دره می دوخت وخودش هم نمیدونست چی می خونه، تو حیاط پیچیده بود و برادرم الکی با جواب ووووای ووووای و هوم!! کامبیز روبه ادامه خوندن تشویق میکرد! اون بنده خدا هم که خیال میکرد صدای نازی داره و خرکیف می شد هرلحظه فرکانس صداشو بالاتر می برد. مادرم که از تو آشپزخانه صوت دلخراش و ناهنجارکامبیز کلافه اش کرد بود داد زد عامو آزار کارت هوکو وا! چه شروه خوندیت نا! وبا شلیک خنده ما و جیرجیر بکرک شُل مالی کامبیز با اخم وتَخم کارش رو ادامه میداد.
دوسه ساعتی گذشته بود که بابام کامبیز رو صدا زد وگفت کامبیز تموم ناوی؟ وباجواب نه خالو خیلیش موندنا. کار ادامه پیدا کرد و دوباره همون سوال بابام وهمون جواب کامبیزبابام رو نگران کرد غرغری کرد وگفت چه خِوِرنا؟ یه آشپزخونه ای بیشتر نی خو! فکرکنم گِل کم باریم.
وقتی برای بارچندم دادزدیم کامبیزچه میکنی مگه تموم نی؟ و باز این بار با ناراحتی جواب داد نه خالو نه شما خیال میکنین مو شُلا میخورم خو تموم نی دیگه” این بار بابام گفت مرتضی بابا برو بالا سیل کُه بینیم ایی گیچو چه میکوت ما خو مُردیم!
ازنردبون بالا رفتم وقتی بالای پشت بام رسیدم منظره ایی دیدم که نمیدونستم براش گریه کنم یا بخندم صدا زدم بوا…بوا… بیو بالا سیل شاهکار مهندس کنا! کل شُلاش بُردِن ری خونه ممرضا وا! .پدرو برادرم سریع بالا اومدن و دیدن که بععععله مهندس کامبیز بعلت چسپیده بودن پشت بام ما و برادرم تموم گِل وشُلی که بالا فرستاده بودیم رو روی بام خونه برادرم خالی کرده بود! وقتی پدر با عصبانیت نگاش کرد زیر لب با منگ منگ گفت: موچیم میفهمم خالوشما فقط همیجا میخواین شُل مالی کنینا ! برادرم داد زد آخو دَنگَل دیوونه خونیات نشناخت، کور بیی! ندیی ات ری پشت بوم ما قیر گونی شو کردن کسی ری قیر گونی هم شُل می ریزه!

قبلی «
بعدی »

2 دیدگاه ها

  1. احسنت خیلی زیبا بود تشکر

  2. سلام. بازهم مثل همیشه بخاطر توصیف زیبا و طنزپردازی قشنگ، احسنت داره ؛ مخصوصا پاراگراف آخر که خیلی خنده داره

دیدگاه بسته شده اند