بنام خداوند ماه و مهر
اندرخاطرات خالو مُرضی
ﯾﺎﺩ ﯾﺎﺭﺍﻥ، ﯾﺎﺩ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﯾﺎﺩ ﻟﯿﻼ، ﯾﺎﺩ ﺣﻴﺪﺭ، ﯾﺎﺩ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﯾﺎﺩ ﮐﻮﮐﺐ، ﯾﺎﺩ ﮐﺒﺮﯼ، ﯾﺎﺩﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺰﺭﮒ
ﯾﺎﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺁﻣﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﺷﻮﻕ ﭘﺎﯾﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﺮﮒ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ
ﺷﻮﻕ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ، ﺑﺎ ﺑﺮﻑ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﯾﺎﺩ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺸﻖ ﻭ ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺯﯾﺎﺩ
ﯾﺎﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭﺱ ﭘﺎﯾﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ
ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺳﯿﻤﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﻣﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﻃﻠﻪ، ﺩﺳﺖ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺣﺴﯿﻦ
ﻣﻮﺷﮏ ﻭ ﻣﻮﺷﮏ ﭘﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ
ﭘﺎﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ، ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺿﻌﯿﻒ
ﺯﯾﺮ ﺭﮔﺒﺎﺭِ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ؟، ﺑﺨير
ﻣﺎﺩﺭﻡ، ﺑﺎ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﻧﺎﻥ ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ
ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻋﺰﯾﺰﻡ : ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﯽ؟ ﺑﺨﯿﺮ
ﻗﺪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻻﺑﻼﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎ
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﺑﺨﯿﺮ
ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪﻡ، ﺧﻮﺍﺏ! ﺍﻧﮕﺎﺭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﮔﻔﺖ :
ﯾﺎﺩ ﯾﺎﺭﺍﻥ، ﯾﺎﺩ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﺑﺨﯿﺮ …
همشاگردی سلام
هنوزهم بوی کاغذ کاهی بوی کتابای نو مدرسه تو فضای پاییز سرد ولات تو خاطراتمون خودنمایی می کنه ، هنوز هم بوی کفش داملاپ سفید نو ، کفش فروارد سیاه با بندهای سفید ، بوی نیمکتهای چوبی ، بوی کلاس نم گرفته و ساده دبستان پنج کلاسه بعثت تو یادها مونده وگاهی خاطراتش روحمون رونوازش میکنه … پاییز و زمستونای سرد و اول صبح نشستن پشت چراغ علاالدین های سبز قدیمی که گاهی دود سیاهش چشمامونو می سوزوند تو آشپزخونه های خشتی، خوردن گِردِه ی تنوری داغ با چایی شیرین قبل از رفتن به مدرسه که صبحونه همیشگی مون بود و دست آخر دعای خیر مادر همه و همه واسه دهه شصتی های بنه گز بسیارخاطره داره…
یادش بخیر دبستان پسرانه بعثت مدیری داشت بنام ماشالله دشتی خدا رحمتش کنه رفت جبهه و شهید شد مرد نازنینی بود و نور از صورت مهربونش می بارید . یه آقایی هم هر چند هفته یه بار با موتور از مرکز شهرستان می اومد به مدرسه سر می زد که بچه ها آغای اداره صداش می کردن! معاون وناظم مدرسه آخ آخ آقای شبانی همیشه مشغول غر زدن سر بچه ها و داد بیداد بود . اون زمان کتک زدن دانش آموز متاسفانه باب بود معلم کلاس پنجم ب آقای “راس” اهل روستای باغک بود که همیشه یه چوب همراهش بود و روش حک کرده بود ماید این باغک !!! از چوب درخت بابل یا همون باوِل تراشیده بود و همیشه صدای ناله از کلاسش بلند بود .
اما کلاس پنجم الف ما!! با دانش آموزان عتیقه و جالب از همه نظر واسه خودش فیلم سینمایی بود! معلم آقای انصاری، ساکن بوشهرکه ایشون هم تو زدن بچه تنبلا ید طولایی داشت . اما بسیار سخت کوش و دلسوز بود . وقتی عصبانی میشد شاگرد درس نخوان را می چسپاند به نیمکت اول و با یه تخته چنان به پشت بدبخت می زد که دادش هوا می رفت. آقای میرزا هم معلم خشن دیگه ایی از دبستان ما بود که سیاوش رو از پنکه سقفی کلاس آویزون کرد و کلی موضوع رسانه ای شد! و تو ولات سر و صدا به پا کرد.
چون می دونم دوستان وهمکلاسی های عزیز و قدیمی ام از آوردن نامشان دلگیر نمیشوند اجازه می خوام اونا رو بنامهای واقعی شون واسه خوانندگان عزیز معرفی کنم که البته حقیر رو بخاطر این موضوع خواهند بخشید و اگر خدای ناکرده کسی احساس کرد به ایشان جسارتی شده گستاخی بنده رو به حرمت اون سالها ببخشند و به دل نگیرند چون هدف تجدید خاطره ای از اون دوران بوده است.
اینجانب و دوست باوفایم آقای جواد فرزادنیا که تا پایان دوره دبیرستان باهم بودیم بهمراه دوست خوب دیگرم حاج غلامحسین هنرمند خدا حفظشان کنه نیمکت اول می نشستیم. چون درسمون بد نبود آقا ما رو جلو گذاشته بود . پشت سر ما چاغ و لاغر نشسته بودند! دوست عزیز و همکار گرامی ام مصطفی جعفری در کنار خدا بیامرز رضا فرزادنیا که سال بعد با رفتنش همه ما رو داغدار کرد و مخصوصا برای حقیر که خیلی به ایشان نزدیک و رفیق بودم بدترین حادثه دوران تحصیل رو رقم زد. زنده یاد رضا تو ورزش و آمادگی جسمانی همیشه اول بود بسیار با اخلاق و دوست داشتنی بود و متاسفانه خیلی زود تنهامان گذاشت . روحش شاد.
البته وقتی آغا مصطفی شوخیش می گرفت و رضا رو به دیوار انتهای نیمکت می چسپوند کل کلاس باید جهت نجات ایشان بسیج می شدیم! بعضی دانش آموزان با حال کلاس که همیشه شور و حال خاصی تو کلاس ایجاد می کردن هم به این ترتیب بودند: عبدالرحیم احمدی دوست خوبم خنده ساز و شادی آور کلاس! با اون صدای خوب و لحن شیرین صحبتش بمب روحیه بود. کرامت دشتبان معروف به عامو پیرمرد مرد اول تحمل چوبهای آقای انصاری که همیشه سه تا سه تا شلوار می پوشید! یه روز گفتم کرامت چرا سه تا شلوار می پوشی با اون لهجه شیرینش گفت عامو می نمی فهمی باید اثرش خنثی بشه! درد داره درد! تو تا حالا تخته دم اونجات نزدن نه!؟ منظورش اثر چوبهای معلم بود! کرامت علاقه زیادی به سخن گفتن به زبان پیرمردها داشت مثلا اداره آموزش و پرورش رو می گفت اداره آموزشت و پرورشت! یا تکیه کلامش “معکول بَش” بود . نفر بعد احمد آقای جمالی معروف به احمد شَروِه ! باید کلی التماسش می کردی تا یه شروه واست بخونه البته صدای خوبی داشت و واسه خودش فیلمی بود تو خندوندن بچه ها! دوست عزیز و فوتبال دوستم جواد حیدری با اون کفشای ورزشی استوک پیچیش وقتی کتک می خورد صدای تلق تلق کفشاش رو کلاس اولیها هم می شنیدن! پرویز خان دست در آستین هم که از تکاوران عرصه کتک خوری بود و معلم همیشه پرویز دست در یقه صداش می کرد . این برادر عزیز با مشق نوشتن کلا مشکل داشت و مشق پشق واسش تعطیل تعطیل بود ! یه روز هم که بعد عمری یه صفحه مشق نوشته بود دو صفحه غلط غلوط تحویل آقای انصاری داده بود! نفر بعد پسر عموی گرامیم عامو شهرام کرمی بود که با اون صدای گوش خراشش، سال دوم بود که تو کلاس پنجم درجا می زد! مخ ریاضی ،کسی که تو ریاضی حریف نداشت سه تا مسئله سخت ریاضی رو بهش می دادی تو یه دقیقه بدون قلم کاغذ واست حل می کرد! عجوبه ریاضی بود اما دشمن درجه یک اش دیکته بود! سال اول تو کلاس پنجم بخاطر دیکته شهریوری شده بود و بخاطر همون دیکته مردود و دوباره تو پنجم نشسته بود! سال بعد که با ما بود بخاطر دیکته کلا ترک تحصیل کرد وعطای مدرسه رو به لقایش بخشید!
اما سلطان کتک خورای کلاس استاد درس نخون و رتبه اول تنبیه شدن دوست عزیزم محمدرضای خلیفه! معروف به یک چشم! اول صبح که مشق ها رو خط می زدن یا معلم میخواست درس بپرسه خودش می رفت جلو نیمکت ما می ایستاد آماده واسه دریافت چوب ،یکی ازچشماشم می بست! عادت داشت وقتی دستشو جهت گرفتن اجازه بالا می برد یکی از چشماشو می بست! وقتی هم چوب می خورد از خودش صدایی شبیه گربه در می اورد ! اما کی جرات داشت بخنده!
عبدالمحمد علوی معروف به منقار! با قد یک متر و نودش از فاصله صدمتری قابل شناسایی و همیشه مورد شوخی عبدالرحیم احمدی بود . عبدل درسش عالی بود الحمدالله الان هم پیشرفتهای خوبی داشته تو رفاقت هم نمونه نداشت ولی کسی جرات شوخی کردن باهاش نداشت چون مثل زبلخان دست و پای درازشو چنان حوالت می کرد که تا ابد پشیمون میشدی! محمدرضای جوکار دوست خوبم معروف به مَندوترانه! عاشق آهنگ و ترانه بود و قفسه های اتاقش بجای کتاب پر از نوار کاستهای رنگارنگ بود! کل ترانه ها وآهنگهایی هم که داشت تا آخر واست میخوند و از حفظ بود اما دو تا لغت فارسی رو نمی تونست واسه دلخوشی معلم حفظ کنه!
بد نیست از همکلاسی و دوست خوبم آقای علی اکبر جاوید فر هم نامی ببرم که تو کلاس پنجم ب بود و از دبستان تا دوره متوسطه و دبیرستان بهمراه آقا جواد ، پیمان دوستیمان قوی و دوران خوش و پر خاطره ایی رو توی این دوازده سال طی کردیم.
سال ۱۳۶۵ با اون سیل و بارندگی بی سابقه باعث شده بود مدرسه یکی دوهفته ای تعطیل بشه کوچه مدرسه یعنی همین کوچه مسجدالنبی رو چنان آب گرفته بود که بچه ها نمی تونستن به راحتی از اون عبور کنن. بعد از دو هفته باید به مدرسه می رفتیم . مرحوم پدرم منو رو دوشش گذاشته بود و خدا بیامرز در حالی که پاها و کفشش خیس و گلی بود تو آب سرد قدم برمی داشت. تو کوچه بچه ها با پدر مادراشون ایستاده بودند و هرکس بطریقی بچه شو از آب رد می کرد درب خونه یکی از بچه ها که رسیدیم مادرش صدا زد حاجی میشه بچه منم رو دوشت سوار کنی باخودت ببری مدرسه؟ بابا هم اطاعت کرد و هردوی ما رو بغل کرد و راه افتاد . کمی جلوتر که رفتیم یه خانم دیگه که دست بچه شو گرفته بود صدا زد حاجی شرمنده این بچه ما سرما خورده میشه اینم با خودت ببری مدرسه ؟ بابا منو دوباره رو گردنش فرستاد و دو تا ی دیگه رو هم که چثه کوچکتری داشتند به بغل گرفت! حالا سه نفر رو حمل می کرد خدا رحمتش کنه واسه خودش یلی بود کار و فعالیت بدنی از بچگی اونو تنومند و استوار بار اورده بود مثل ما جوون روغن نباتی امروز نبود! همین طور که به آرامی قدم برمی داشت و مواظب بود ما رو تو آب نندازه صدای نفس زدنش رو هم می شنیدم که از جلو درب یه منزل دیگه رد شدیم دیدیم یه پسر بزرگ دست برادر کوچکش رو گرفته ذل زده به ما نگاه می کنه به شوخی یا جدی داد زد خالو حاجی می تنی کاکای مو هم شی خوت ببری مدرسه؟ بابام هم همین طور که می رفت یه نگاه معنی داری به ما و اون پسرکرد و با لبخند جواب داد نه خالو نِکه مو نیسونم! خاور هم ایکه بار نمی زِه! نمی وینی صندلی آخر هم مسافرم زِتِن! ویس تا سرویس بعیی!
به قلم : مرتضی کریمی زاده
________________________________________
۱- گِردِه : یک نوع نان تنوری خوشمزه ی محلی که هنوزم پخته می شود
۲- ۲- مَعکول بَش: مودب باش عاقل باش ۳- می تنی: می توانی ۴- کاکای مو: برادر من ۵-شی خوت ببری : همراه خودت ببری ۵- نکه: مگر۶- ایکه بار نمی زه: اینقدر بار برنمی دارد ۷-مسافرم زتن: مسافر سوار کردم ۸- بعیی: بعدی
دست قلم و شصت نازت درد نکنه اقای کریمی زاده ما که دهه شصتی نیستیم اما وقتی که می خونیم برام خیلی جالبه.
ممنونم برادرعزیزاین نظر لطف شماست پاینده باشید
سلام. داداش خیلی لذت بردم ولی عمو هیچی خیارترک گردوی نمی شود
قشنگ و پرمعنا بود،خصوصا(معکول بش)،دمت گرم حاج مرضا.
چقدرزیبا.واقعا لذت بردم.دستتون درد نکنه.
هیول خالو مرضا دست درد نکنه
خالو دست درد نکنه
خالو اگه یادته قضیه ناخن گیر خداکرم حسین معلی با شاخ بز بنویس
با سلام .
آقا مرتضی متن بسیار زیبایت را در خصوص کلاس پنجم الف خواندم . بعضی از جاهایش اشک در چشمانم حلقه زد ( اون دوران و یاد پسر دائی مرحومم رضا) و بعضی از جاهایش لبخند بر لبانم نشتاند.
واقعا باید به هوشت آفرین و بارک الله گفت ، زیرا بسیار از خصوصیات دوستان رو یادم رفته بود .
ما منتظر چنین خاطرات شیرین و قدیمی هستیم .
باتشکر ازخاطرات زىباى آقاى کرىمى و زحمات آقاى احمدى که تلاش زىادى براى گردآورى مطالب دارند.اگرامکان هست هرازچندگاهى درکنارخاطرات آقاى کرىمى از حکاىتها ورواىات قدىمى روستا کسانى چون حاج على فرزادنىا و…استفاده نماىىد.
سلام
حتما جناب قائدی